چيزي شده عزيزم ، مشوشي ؟
به افسانه جون نگاه كردم و براي حفظ ظاهر لبخندي زدم و گفتم :
نه ، چطور ؟
رنگت پريده عزيزم ،نگران نامزدتي ؟
چه چشماي تيزي داره كه زير اين هزار لايه كرم آرايشي ، رنگ پريده ام رو ديده ، بهتر ديدم به حرفش لبخند بزنم تا او در توهم خودش باقي بماند . با دلسوزي دستش را به پشتم كشيد و گفت :
آخي ،اشكالي نداره عزيزم ، مردها غير قابل پيش بيني هستن واي به نامزد تو كه خلبانه .
مامان باز شما اسلحه گذاشتين رو شقيقه اقايون .
نميدونم حامي كي پشت ما قرار گرفته بود كه حالا داشت از جامعه مردان دفاع مي كرد .
هيچي پسرم ، طنين جون نگران نامزدشه .
طنين كه نيم ساعت با نامزدش تلفني حرف زده ، ديگه چرا ناراحته .
برگشتم و به حامي گفتم :
من كي با تلفن نيم ساعت حرف زدم .
طناز دنبالت مي گشت ،نيم ساعتي بود كه غيبتون زده بود ، فكر كردم رفتي يه جاي خلوت نغمه عاشقانه سر دادي .
رفتم لباسمو عوض كنم ،تلفني در كار نبود .
حق با شماست ، متوجه تغيير رنگ لباستون نشدم ... ولي لباس قبلي هم خوش رنگتر بود هم بيشتر به شما ميومد .
من رنگ لباسمو براي تنوع انتخاب مي كنم ، نه براي آمدن يا نيامدن ،با اجازه شما .
من كه حرف بدي نزدم ،چرا بدش اومد .
رف حرف حامي مادرش بود و من ترجيح دادم نشنيده بگيرم . گوشه اي ايستادم و به بهانه نگاه كردن به مهمانها كتي رو زير نظر گرفتم از نگاه كردنش به حامي مشخص بود كه داره دنبال موقعيتي مي گرده تا همين امشب با حامي حرف بزنه . مرجان به سراغم آمد .
چرا اينجا ايستادي ، با همه قهري .
نه خسته شدم .
چه نازك نارنجي ،حالا چرا تو لكي .
شوهرت رو ول كردي آمدي زير زبون كشي .
جوش شوهر منو نزن ،حرف بزن ببينم چته .
مرجان اگر يه كلمه ديگه حرف بزني چنان جيغي مي كشم كه پرده گوشت پاره شه .
چه خشن .
حوصله ندارم .
كي داشتي كه اين بار دومت باشه .
اه تو هم .
بهترين جا كه هيچ كس از آدم سين جين نمي كرد كنار مامان سر ميز خان عمو بود ... خوبه حالا اين خان عمو اخلاق نداره كه مامان اين همه دوستش داره ، هنوز نشسته بودم كه شروع كرد .
زبون نرگس كم پيدايي .
خان عمو .
دختر جون هر وقت تورو مي بينم ياد مادر بزرگت مي افتم ، مادر مامانت ، نه تنها قيافه اش بلكه زبونشم مثل تو بود ، ولي در عوض مادرت مظلوم و ساكت . اصلا اين دختر به اون مادر نمي خوره .
براي همين مامانم ،منو خيلي دوست داره .
هنوز تو هواپيمايي كار مي كني ؟
بله
يه زن و چنين شغلي !
خان عمو توي قرن بيست و يكم ديگه بين زن و مرد تفاوتي نيست .
زن هميشه بايد تو خونه اش باشه ، زني كه مثل مردا كارش روز و شب نداشته باشه به درد زندگي نمي خوره .
خان عمو مي فرماييد برم بميرم چون شغلمو دوست دارم .
خان عمو اخمي كرد و سري تكان داد . دنبال كتي گشتم نبود ،حامي هم نبود . منو به حرف گرفتن از اين دو تا غافل شدم و نفهميدم كتي چطور حامي رو به خلوت كشيده ،نمي دونستم طبقه بالا رفتن يا تو حياط ! نوبتي نگاهم روي در ورودي و پله ها بود تا اينكه كتي عصبي و خشمگين يكي در ميون پله ها رو پايين آمد و يك راست به رختكني كه براي خانم ها در نظر گرفته شده بود رفت ، همه چيزو مي شد از قيافه كتي خواند . دستم رو زير چانه ام گذاشتم و بي هدف ناه كردم كه سنگيني نگاهي رو حس كردم ، به پله ها نگاه كردم حامي در حال پايين آمدن از پله ها داشت نگاهم مي كرد وقتي ديد دارم نگاهش مي كنم لبخند نيم داري تحويلم داد ،اما من وانمود كردم نديدمش و جاي ديگه اي رو نگاه كردم . خان عمو قيام كرد و همه خانواده اش ،چه پسرها چه عروس ها چه دخترها و دامادها از جا برخواستن . من در عجبم خان عمو چطور همه بچه هايش را چنين مطيع خود كرده ، از همه جالب تر اين بود كه فرزندانش براي خود صاحبعروس و داماد بودن ، اما آنها هم براي كوچكترين كار از خان عمو اجازه مي گرفتن . بعد از خداحافظي با خان عمو ،سر ميز دوستام برگشتم .
مينو كو .
نگار : رفت با عروس و داماد خداحافظي كنه .
مرجان : طنين جان ماهم ديگه زحمتو كم مي كنيم ...
خيلي خوش آمدي ،هميشه تو شادي ببينمت .
نگار : مرجان جون مي ريد با عروس و داماد خداحافظ كنيد .
مرجان : اره .
نگار : من هم ميام ... پاشو سعيد ما هم بريم پيش طناز .
همراه بچه ها به طرف عروس و داماد رفتيم ،طناز داشت با مينو حرف مي زد و احسان با حامي . چند قدم مانده به آنها شنيدم كه حامي از احسان پرسيد :
احسان اين نون زير كبابت ،ژيان قيمتي رو نشونمون نداد .
ديگه به آنها رسيده بوديم ،احسان گفت :
چرا از خودش نمي پرسي .
حامي تازه منو ديد و بدون اينكه تغيير تو قيا فه اش نشان از جا خوردنش باشد گفت :
اين باجناق احسان رو امشب رويت نكرديم ... افتخار ندادن ،خانم .
دهنم باز نشده مرجان بستش و گفت :
آقا احسان بايد حالا حالاها در انتظار باجناق باشه چون طنين با اين اخلاقي كه داره فواد كه سهله ،آرنولدم بياد سراغش فراري ميده .
مرجان !
طناز : طنين من نفهميدم . چي شد ؟
مرجان : طنين جان ، خورشيد تا ابد پشت ابر نمي مونه ... طناز جان ،خواهرت دو هفته پيش همه چيز رو بهم زد ،اما اون فواد بد بخت همچنان داره براش بال بال مي زنه .
هيچ صدايي رو نمي شنيدم ،فقط لبان مرجان بود كه تكان مي خورد و نگاه خيره و سرد حامي كه به من دوخته شده بود . يك جفت شيشه به نام چشم .
بهروز دخالت كرد و گفت :
خانم ،وقت عروس خانم و آقا داماد رو گرفتيم .
مرجان صورت طنازو بوسيد و بهروز دستان احسان رو فشرد ،مرجان وقتي مي خواست با من خداحافظي كنه با صداي بلند گفت :
واي خداي من ، ديگه امنيت جاني ندارم .
براي خودم متاسفم ، دوستي مثل تو دارم ... اين قرارمون نبود .
بدكاري كردم راحتت كردم .
نگار بازويم را فشرد و گفت :
طنين حقيقت داره ؟
فقط سري تكان دادم ، ديگه كسي چيزي نپرسيد ، اما حس مي كردم همه منو با دست به هم نشون ميدن . حالا كتي با خيال راحت دلش هر چي بخواد ميگه .
طنين .
طناز چه نرو و آرام صدام كرد ، وقتي ديد توجه ام به اوست گفت :
مي خوايم بريم تو شهر دور بزنيم . مياي
نه ما ميريم خونه ...
طنين ، من ...
در حالي كه صداش از بغض مي لرزيد بغلم كرد ، حس جدايي و رفتن او باعث شد من هم گريه كنم . افسانه جون مداخله كرد و گفت :
بسه دختر ... ا طنين مگه قرار طنازو تو غربت ببريم ، واي وايچه گريه اي .
طناز و از خودم جدا كردم و دستش را گرفتم و در دستان مردانه احسان گذاشتم و گفتم :
احسان قول بده امانت دار خوبي امانت دار خوبي باشي . خواهرم ، پدر نداره تو براش هم همسري كن هم پدري ... هميشه پشتش باش ، قول مي دي .
چشمان احسان هم نمناك بود ، گفت :
قول مي دم ، مرد و مردونه تا وقتي كه جون دارم بهش خيانت نكنك و تنهاش نزارم .
خواهرم به خانه بخت رفت و مدعوين بوق زنان او را تا خانه بختش بدرقه كردن ، من ماندم و مامان و افسانه جون . صورتم را با دستانم پوشاندم و تلخ گريه كردم ، نمي دونم چرا اشك من اشك غم بود . افسانه جون بغلم كرد و گفت :
طنين بسه چرا گريه مي كني ؟ ببين مامان تو ... به خاطر مامان .
ما ديگه بايد بريم .
مگه من ميزارم .
نه ديگه به اندازه كافي زحمت داديم .
پس بزار مامان باشه و من و مامانت امشب همديگه رو خوب درك مي كنيم ، درسته بچه هامون سر و سامون گرفتن و ما آرزويي جز خوشبختي شون نداريم اما ... امشب جاشون خيلي خاليه .
به مامان نگاه كردم و گفتم :
براي شما ...
خودم مي خوام مامانت بمونه .
باشه من ميرم .
تو هم بمون ...
نه ،سعيد قرار تابان رو برسونه خونه .
پشت رل ماشين طناز نشستم ،بايد اين امانتي طناز رو بهش برگردونم ودر اولين فرصت براي خودم يك ماشين دست
و پا كنم .توي خيابونهاي خلوت و اين نيمه شب تابستاني كسي تنها تر از من نيست ،ضبط را روشن كردم واهنگي از افتخاري كه با حال امشبم هم ساز بود گذاشتم .
بگذاريد بگر يم ، بگذاريد يگريم.
به پريشاني خويش
كه به جان امد از اين ،بي سرو ساماني خويش .
غم بي هم نفسي .
كشت مرا دراين شب .
در ميان با كه گذارم . غم تنهاي خويش .
گفتم اي دل كه چو من ،خانه خرابي ديدي.
گفت ما خانه نديديم،به ويرانه خويش .
زنده ام باز پس از اين همه ناكامي ها.
به خدا كس نشناسم به بدانجامي خويش .
ما به پاي تو سر سفت نها ديم وزدي .
گرز رسوايي عشق تو به پشيماني خويش .
اندر اين بهر بلا.
ساحل اميدي نيست .
تا بدان سو كشم.
كشتي طوفاني خويش .
بگذاريد بگريم ، بگذاريد بگريم .
به پريشاني خويش.
كه به جان امدم ، از بي سرو ساماني خويش .
همپاي او گريه كردم ، توي پاركينگ صورت خيسم را با دست پاك كردم وخسته وكشان كشان خودم را به اتاقم
رساندم . همه لبا سامو از تنم بيرون اوردم و همانطورزير پتو خزيدم ، اما هر كاري مي كردم خوابم نمي برد ، جاي خالي طناز روي تختش مثل خوره اعصابم را مي خورد . دستم را دراز كردم و قاب عكس رو از روي ميز عسلي برداشتم ، بعد از بهم خوردن نامزديم اون عكس چهار نفره كه روي كوه با هم گرفته بوديم جايگزين عكس دو نفره من و طناز شده بود . با انگشت روي صورت طناز دست كشيدم و دستم به سوي چهره حامي رفت ، به چشماش نگاه كردم ،همان نگاه كه گاهي شوخ بود و گاهي شيشه اي . مدت طولاني به آن عكس خيره شدم و زمان برايم متوقف شد ،به آن روزها سفر كردم به روزهاي شيرين با او بودن با او راه رفتن و در يك فضا نفس كشيدن . بودن در كنار او ، زير سايه حمايت او چه حس خوبيه ... افسوس كه ناگهان همه حسابهايم بهم ريخت . انگشتمو روي چشماش كشيدم و چشمانم رو براي لحظه اي روي هم گذاشتم ،فواد ديگر نبود و من راحت بدون عذاب وجدان به او كه با تمام وجود مي خواستم فكر مي كردم . با ناخن دور گردي صورتش خط كشيدم و نفسي آرام از سينه ام بر آمد ، آن روزها سپري شده بود و من بايد باور مي كردم .
دستم را با كلافگي روي شقيقه ام گذاشتم و به نقطه مبهمي خيره شدم . رفتار حامي امشب مثل يك فيلم صامت از جلوي چشمانم گذشت ، از آغاز مراسم تا جايي كه شنيد نامزديم بهم خورده ، حتي يك عكس العمل ساده انجام نداد و خيلي راحت از كنارم رد شد . ساحل به كتي گفته بود او چند صباحي را براي تفريح با زني مي گذرونه ، يعني من هم براي اون يك سرگرمي با تاريخ مصرف كوتاه بودم . مرجان چرا اينطوري خبر و داد حتما به قول خودش مي خواست مچ بگيره ، چقدر ساده اي مرجان كه مي خواي مچ حامي رو بگيري من كه نزديك به دو ساله مي شناسمش هنوز اندر خم كوچه اولم ديگه چه برسه به تو كه حداكثر ديدارت باهاش به سه بار مي رسه .
چيه طنين خانم انتظار داشتي وقتي خبر بهم خوردن نامزديتو شنيد بشكن بزنه و برات بندري برقصه ، نه اون پيغام هم كه اون روز توسط احسان فرداي خواستگاري فواد فرستاد براي اين بود كه تورو بسوزونه و شادي گذشته اش را تكميل كنه ...
حامي ... حامي ، حامي با همه اينها باز هم دوستت دارم و برام مهم نيست كه تو دوستم داري يا نه .
***
از چشمي نگاه كردم ،طناز پشت در بود . در را باز كردم و گفتم :
به به عروس خانم از اين طرفا .
طناز رو بغل كردم و به خودم فشردمش ، ديروز ديده بودمش ،اما دلم براش تنگ شده بود .
فقط به به عروس خانم ، اين رسمشه طنين خانم .
طناز از آغوشم بيرون آمد و گفت :
احسان تو چقدر حسودي .
خنديدم و دست احسان را فشردم و گفتم :
به به آقا داماد حسود .
به به ، به جمالتون خواهر خانم .
احسان روي يكي از مبلها نشست ، به آشپزخانه رفتم و طناز هم به اتاق مامان . داشتم ليوان هاي شربت را توي سيني مي چيدم كه طناز آمد به آشپزخانه و گفت :
مامان خيلي وقته خوابيده ؟
آره ديگه بايد بيدار شه .
تابان كجاست ؟
مدرسه فوتبال رفته .
طناز از توي آشپزخانه با صداي بلند گفت :
احسان ميخواي بري ، برو .
احسان : شربت نخورم .
طنين : آخي چه مظلوم شدي ،نكنه طنين گوشتو پيچونده .
احسان : طنين از حال و روزم خبر نداري ، هر شب اگه منو با كمر بند سياه نكنه خوابش نمي بره .
سيني شربت رو گذاشتم رو ميز و گفتم :
چزا مهرتو حلال نمي كني جونتو آزاد .
احسان : بالباس سفيد رفتم بايد با كفن برگردم خونه بابام ، اگر حرف طلاق رو پيشش بزنم دندونامو تو دهنم مي شكنه .
طناز : خوبه خوبه ،اگر كسي ندونه فكر مي كنه من مامور قبض روحم .
احسان يك نفس شربتشو سر كشيد و گفت :
ببين طنين چطور طعم شيرين زندگي مشتركمون رو داري تلخ مي كني ... من ديگه ميرم ، به مامان سلام برسون و بگو من آمدم خواب بود .
باشه ... زود بيا ، دير نكني .
چشم خانم ... طنين كاري نداري ؟
خدا به همراهت .
طناز تا پشت در همسرش رو بدرقه كرد ، سريع در و بست و به طرفم دويد .
يه خبر .
براي همين احسانو فرستادي پي نخود سياه .
آره ... فرنوش اومده .
فرنوش !؟
آره ،خواهر احسان ... ديشب درو باز كردم ديدم پشت دره ،من كه نمي شناختمش ، اما عكسشو ديده بودم و قيافه اش آشنا بود . انتظارشو نداشتم ولي احسان خبر داشت ، ناجنس به من نگفته بود . نمي دونم آدرس مارو از كجا پيدا كرده بود ... واي طنين چه عفريته اي ،اولش چنان با عشوه و ناز حرف ميزد كه آدم مي خواست بخورتش . آمده بود احسان رو عليه حامي بشورونه ولي وقتي ديد احسان زيربار نمي ره ،جنس جلبشو نشون داد و مثل يه چاله ميدوني آپارتي كه لنگه نداره چنان داد و بيداد راه انداخته بود بيا و ببين . احسان هم خيلي آروم با خونسردي گفت ، برو بيرون وگرنه به پليس زنگ مي زنم ... منم مثل اوسكولا ايستاده بودم و نگاهشون مي كردم .
خب كار به كجا كشيد ؟
هيچي احسان گفت من هم با تو حرفي ندارم برو وكيل بگير وكيلتو بفرست ، اين دور و برم پيدات شه به جرم مزاحمت ازت شكايت مي كنم .
پس ديشب فيلم داشتي .
آره چه فيلمي اكشن اكشن ، البته صحنه خشونت نداشت كلام خشونت بار داشت .
ديگه .
هيچي خانم رو با ذلت بيرون كرد ، بعد رفت پاي تلفن نشست و با داداش حاميش ميتينگ راه انداخت . بعد از تلفن هم نشست پاي تلويزيون و فوتبال نگاه كرد . مي دوني بهش چي گفتم ؟
نه نمي دونم .
بهش گفتم اون اوايل طنين اسمتو گذاشته بود آمفوتر ،خنثي ... مرد بعد از اين همه بگير و ببند انگار نه انگار اتفاقي افتاده باشه رفتي نشستي پاي فوتبال ... هيچي ، اون هم يكي از اون لبخندهايي كه آدم آتيش مي گيره ، اما نمي تونه كاري بكنه تحويلم داد .
پس فرنوش دنبال ارثيه اش اومده .
آره ... مي گفت شما فرزاد رو كشتين ارثشو بالا بكشين ، من هم ارثيه بابامو مي گيرم هم ارثيه فرزاد رو تازه بايد ديه فرزاد رو بدين وگرنه من پرونده اش رو دوباره به جريان ميندازم ... اگر پرونده فرزاد باز شه پاي تو هم گيره نه ؟
نمي دونم بزار ببينم تا كجا پيش ميره ، فكر نكنم حامي اجازه بده آبروريزي شه .
***
فرنوش دست خالي آمد و دست خالي رفت ،تنها حسنش اين بود كه طناز حضوري ملاقاتش كرد . البته اين وسط من و طناز در شگفتيم حامي چطور دهن فرنوش رو بست ،طناز با همه زرنگيش نتونست از زير زبون شوهرش بيرون بكشه . خوشحالم كه پرونده فرزاد زنده نشد ،چون حوصله درگيري نداشتم و تازه به آرامش رسيده بودم .
دو سال بعد ...
باز كه تو عروسك خريدي ...نكنه همه اين عروسك ها رو براي خودت مي خري .
در حالي كه داشتم جعبه عروسك را از روي زمين بر مي داشتم ، سرم را بلند كردم و به ثريا گفتم :
اگر تو هم يه خواهرزاده شيرين و دوست داشتني مثل هستي داشتي ، مي خريدي .
جعبه رو برداشتم و با ثريا همقدم شدم ،گفت :
تو همه حقوقتو براي هستي خرج مي كني ؟
نمي دوني چقدر عزيزه ثريا ، مي خوام همه زندگيمو خرجش كنم كه اون يه لحظه برام بخنده . طناز ميگه (( تو بچه مو لوس مي كني ، همچين پر توقعش كردي كه از همه طلب هديه داره )) .
چه خبر از مرجان ؟
بي خبر نيستم و وقت كنم باهاش تماس مي گيرم ، همين روزا وقت زايمانشه .
هنوز هم از دستش ناراحتي ؟
من ،اون موضوع رو فراموش كردم ، اما عقلم بهم حكم مي كنه فاصله ام رو با مرجان حفظ كنم .
خيلي دوست داشت تو با فواد ازدواج كني .
از كنار چشم ديدم ارسيا داره از روبرو مياد ، دو ماه بعد از بهم خوردن نامزديمون ازدواج كرد و طبق آخرين اخبار از خبرگزاري مرجان ، شش ماه پيش پدر شده بود .
قسمت نبود .
ثريا سري براي ارسيا تكان داد و گفت :
طنين درسته كه قسمت مهمه اما ،ما آدم ها با عقل و فهم راه زندگيمون رو مشخص مي كنيم .
ثريا شايد بهم بخندي و بگي املي ، اما من فكر مي كنم طلسم شدم .
چرا ؟
نمي دونم فقط يه حسه ،فكر كنم بايد بايد بيام برام يه فال درست و حسابي بگيري .
باشه ،رمال ثريا در اختيار شماست .
هر دو با هم سوار سرويس شديم ، داخل سرويس دو سه تا از همكارهايي كه با ما همسفر بودن ، درباره اتفاقي كه تو پرواز افتاده بود حرف مي زدن ، اما من از پنجره به گذر ماشين ها و ساختمان ها نگاه مي كردم . من آخرين مسافر اين سرويس بودم .
جلوي در آسانسور ايستاده بودم و به شماره ديجيتالي كه بالاي در آسانسور حك مي شد نگاه مي كردم تا اينكه در آسانسور باز شد و من سينه به سينه حامي شدم . مدتها بود نديده بودمش شايد نزديك يك سال ، درست از شب نامگذاري (( هستي )) . هيچ تغييري نكرده بود ، جز اضافه شدن چند تار موي سفيد كنار شقيقه اش ، اون اينجا چيكار مي كرد . اخمم را در هم كشيدم و گفتم :
شما ؟ اينجا .
حامي دستپاچه شد و با نگراني دستي به موهايش كشيد و بعد از يك نفس عميق گفت :
عجب احوالپرسي گرمي بعد از يكسال بود .
نگاه دقيقي بهش انداختم ، رفتارش درست مثل همون روزي بود كه طناز مصدوم شده بود . مصدوم شدن طناز ؟... با ترس آب دهانم را فرو دادم و با يك نگاه نا مطمئن خواستم كنارش بزنم كه مچ دستم را گرفت ، جعبه عروسك از دستم افتاد و نگاه بي قرارم به نگاهش گره خورد .
طنين صبر كن ... بيا تو لابي ، مي خوام باهات حرف بزنم .
دستم را از حصار دستان مردانه اش بيرون كشيدم و گفتم :
بالا خبريه ؟
صدام مي لرزيد ، خودم هم مي لرزيدم و دلم آشوب بود .
بالا ؟ ... نه يعني آره .
ميگي چي شده يا نه ؟
آره ،مامانت ...
ديگه هيچي نفهميدم ، وسايلم رو رها كردم و حامي را كنار زدم و خودم را داخل آسانسور انداختم . جلوي در آپارتمان دو تا ،تاج گل بود . قلبم سنگين ميزد ، دروغه ... اين غير ممكنه ! در را با شدت باز كردم طناز گوشه اي نشسته بود ، چشمانم كه در نگاهش گره خورد با گريه گفت :
طنين بدبخت شديم ... مامان ... مامان نازم .
نمي دونم كي جلوي راهم بود كه كنارش زدم و در اتاق مامان رو باز كردم ، تخت مامان خالي بود ، اما اتاق از بوي تنش پر بود . كنار تخت مامان ، پاهام خم شد و افتادم .
تو اتاق مامان مي نشستم و كاري نداشتم كي مياد كي ميره ، صداي فريادهاي طناز كه مامانو صدا ميزد مي شنيدم ، اما من فقط پيراهن مامانو بغل كرده بودم و مي بوييدم . احسان چندين بار به اتاق مامان آمد و با من حرف زد و دلداريم داد ، اما من از اتاق بيون نيامدم . وقتي جواز دفن صادر شد ، همه به سوي گورستان روان شديم و دور گور پدر حلقه زديم ،مامان در منزل پدر آرميد و با او همخانه شد . طناز جيغ مي كشيد و مي خواست خودشو درون قبر بندازه ،احسان در حالي كه گريه مي كرد سعي مي كرد او را نگه داره . هستي در آغوش افسانه جون بود و تابان هم در آغوش من ،حوصله خودم را نداشتم ،اما تابان را به خودم مي فشردم . دوستان و همكارهام آمده بودن اما از بار غمم كم نمي شد ،همه اصرار داشتن فرياد بزنم ، حرف بزنم اما من فقط نگاهشان مي كردم . مينو ونگار كه حالا همسر سعيد بود ،مرجان با اون وضع بارداريش ،ثريا ... هر كدوم لحظه اي كنارم مي نشستن و با من حرف مي زدن ،اما من حاضر نبودم گوشه عزلت اتاق مامان را ترك كنم و سيني غذا دست نخورده بر مي گشت . تا اينكه يك روز احسان با سيني غذا به ديدنم آمد ، ته ريش داشت و پيراهن مشكي پوشيده بود . من هم مشكي پوشيده بودم ،كي ؟ چند شبه مامان توي اين اتاق نخوابيده ، سه شنبه ... آره ،نگاهم به لب متحرك احسان بود اما فكرم در پي مامان بود .
به دستانش نگاه كردم كه روي بازوانم بود ، چرا تكانم مي داد ،سرم داشت گيج مي رفت .
به خدا اگر حرف نزني تو گوشت مي زنم ... حواست با منه ،تو بايد غذا بخوري .
به سيني غذا نگاه كردم ، دوباره تكانم داد و گفت :
مي خوري يا بريزم تو حلقومت .
چقدر شكل حامي شده ... حامي اون جغد شوم ،چرا هر وقت بلايي سر خانوادم مياد اون بايد اولين نفر باشه كه بهم خبر ميده .
طنين ،اين قاشقو بگير .
سردي فلز قاشق رو توي دستم حس مي كردم ،معده ام پيچ مي خورد و بوي غذا حالمو بهم ميزد . خواستم از سيني غذا فاصله بگيرم كه احسان مانعم شد و گفت :
بايد بخوري .
سري تكان دادم ، عصبي غريد :
تا كي بايد بهت سرم وصل كنيم ، روي دستتو نگاه كن و ببين چقدر كبود شده . تو بايد غذا بخوري .
اخم كردم و چشمم را بستم .
طنين ،مامان از اين حال و روز تو ناراحته و دستش از دنيا كوتاه ، عذابش نده .
مامان ،مامان ، واژه اي كه در ذهنم تكرار مي شد . چرا سر جاش نيست . مامان كجاست؟ چرا تختش خاليه ، من چرا تختش خوابيدم ! حتما مامان تو سالنه اما چرا ويلچرش اينجاست .
طنين .
احسان فرياد مي زد و اتاق دور سرم مي چرخيد ،مي خوام بخوابم ،اما احسان ساكت نمي شه .
***
چقدر بوي الكل مياد ، بينيم مي سوزه .
طنين جان ،تو دستت سرم تكون نخور .
به زحمت چشم باز كردم ،افسانه جون بالاي سرم بود . اتاقي كه توش بودم اتاق مامان نبود ... مامان ... ديگه نمي بينمش ،چشممو بستم و اشكم سرازير شد .
وقتي چشم باز كردم ، اتاق تاريك بود و مي لرزيدم و دندانهام مثل كليدهاي پيانو به هم مي خورد .
سردمه ... كسي تو تاريكي گفت :
چي ميخواي ؟
سردمه .
الان برات پتو ميارم .
چراغ بالاي سرم روشن شد ، چشمم را بستم و وقتي باز كردم يك غريبه بالاي سرم بود و حامي پشتش ايستاده بود ، اون اينجا چيكار مي كرد . پرستار آستينم را بالا زد و فشارمو گرفت ، چرا اينها فكري براي يخ كردن من نمي كنند . من سردمه .
فشارش پايينه ،به خاطر اينه كه مي لرزه .
پرستار آمپولي را داخل سرم تزريق كرد و رفت ،حامي روي صندلي خالي كنارم نشست و از چشمم سوالم را خواند .
بعد از ظهر حالت بد شد و مجبور شديم بياريمت بيمارستان ، تو قصد خود كشي داري .
چشمم را بستم و حامي ادامه داد :
اگر قصد خود كشي داري راه هاي زيادي هست و راحت ترين راه اينه كه بري روي پشت بام مجتمع و خودتو پرت كني پايين ، خيالت راحت ارتفاع زيادي داره و كارت يكسره مي شه ... چرا خودتو خسته مي كني . با غذا قهر مي كني ( بي حال بودم اما او يك ريز حرف مي زد ) ما يك جسد تحويل بيمارستان داديم ... دختره ديوونه اون دو تا بچه چشمشون به تو ، مثلا بزرگترشوني .
ساكت شو .
نه ،همراه فشار ادبت هم افت كرده .
خوابم مياد چرا اينقدر حرف ميزني ، ساكت باش چرا وز وز مي كني .
بيدار كه شدم اتاق روشن بود ،گردنم را كمي تكان دادم و صداي تق تق قلنج توي گوشم پيچيد . اطرافم را نگاه كردم ، حامي روي صندلي خوابيده بود كه پرستار آرام وارد اتاق شد و زير لب گفت :
صبح بخير ، حالت چطوره ؟
خوبم .
فشارم را گرفت و گفت :
خدارو شكر فشارت نرماله ... ديشب فشارت خيلي پايين بود و همه رو نگران كردي ، استراحت كن تا دكتر بياد اجازه ترخيص بده .
دستم را زير سرم گذاشتم و به حامي نگاه كردم ، حالا ديگه مثل هميشه اتو كشيده و مرتب نبود ، ته ريش داشت با موهاي ژوليده و پيراهن مشكي آستين كوتاه چروك شده ، شلوار مشكي پارچه ايش از زانو به پايين خط اتو داشت . رنگ مشكي لباسش ، غمم را به يادم آورد و قطرات اشك از گوشه چشم آرام راه خود را پيدا كرد و رفتم توي روياي مامان .
من منظره غم انگيزيم ؟
چشمم شروع به فعاليت كرد ، خيره به حامي تو فكر رفته بودم با پشت دست اشكم را پاك كردم .
باز روزه سكوت گرفتي ... فكر كنم با زور دارو زبونت باز شه .
چرا منو آوردي بيمارستان ؟
بله .
از جونم چي مي خواهيد ؟
جونت ارزوني خودت .
پس دست از سرم برداريد .
چه قدرداني با شكوهي .
سرم را پايين انداختم ،باز تند رفته بودم و تمام عقده هامو سر حامي خالي كرده بودم .
منو ببر خونمون .
يك دفعه مثل گرگ گرسنه مي خواهي منو بخوري و يك دفعه هم مثل همين الان مث يه بچه بي دفاع التماس مي كني ، من موندم كدومو باور كنم .
لبانم مي لرزيد ، چرا اينقدر ضعيف النفس شده بودم . مامانم رو مي خواستم و ذرات بغض در گلويم جمع شده بود و هر لحظه بزرگتر مي شد و
باشه گريه نكن ،الان ميرم دنبال دكترت .
***
مراسم هفتم توي مسجد بود ، من و طناز در صدر مجلس نشسته بوديم و مداح در مقام مادر مي خواند و طناز همپاي او گريه مي كرد و هستي تو بغل مادر بزرگش مظلومانه ما رو نگاه مي كرد . در ميان چهره ها نگاه مي كردم و دنبال مادرم مي گشتم ، من مثل كودكي بودم كه مادرش را توي بازار گم كرده بود و به قيافه هر زني نگاه مي كرد تا مادرشو پيدا كنه .صورتم را توي دستم گرفتم و ناليدم .
طنين ... طنين .
دستم را از روي صورتم برداشتم ، مينو با يك ليوان آب قند جلوم ايستاده بود .
اين رو بخور .
نمي خورم .
طناز آروم باش و ملاحظه طنين رو كن .
ديدي بد بخت شديم پدر نداشتيم ، بي مادر هم شديم .
يكي شانه ام را مي ماليد و يكي مي گفت گريه كن ، اما من اشكم نمي آمد و بغضم نمي تركيد ،صورتم سرخ شده بود و نفسم بالا نمي آمد .
خواهر گلم ، طنينم گريه كن ،تو رو خدا گريه كن .
اين چرا گريه نمي كنه ، طنين جيغ بكش ، داد بزن و خودتو تخليه كن .
مينو بدبختي من همينه پدر هم مرد كم گريه كرد ، اما حالش بهتر بود . اما از وقتي مامان رفته يك لقمه غذا نخورده و بغ كرده يه گوشه ... طنين ، طنازبرات بميره چرا تو خودت ميريزي .
مي خوام برم خونه ، مي خوام تنها باشم .
من و كميل مي بريمش .
نه تنها ميرم .
صبر كن به احسان بگم .
افسانه جون زير بغلمو گرفت و منو تا جلوي در ورودي خانم ها كه پرادوي سفيد احسان پارك شده بود برد و بعد كمكم كرد تا سوارشم . بوي ادكلن مخصوص حامي شامه ام را پر كرد ،لاي چشمم را باز كردم و پشت رل او را ديدم و گفتم :
من با تو جايي نميام ، بگو احسان بياد .
احسان صاحب عزاست ، نمي تونه مهموناشو رها كنه .
ناي بحث كردن نداشتم و چشمم را بستم . حامي دريچه كولر را به سويم چرخاند ، باد خنك آن روي صورت آتش گرفته ام مي لغزيد .
طنين .
چشمم را باز كردم ، جلوي مجتمع بوديم . حامي در را برايم باز كرده بود ، دستش را ناديده گرفتم و خواستم پياده شم كه پام ستون بدنم نشد و دستم را به بدنه ماشين گرفتم . حامي مي خواست كمكم كنه ، گفتم :
خودم مي تونم .
اما نتونستم و ملتمسانه نگاهش كردم و روي مبل رها شدم . حامي پامو روي ميز گذاشت و به آشپزخانه رفت ، مثل يك تكه گوشت شده بودم ، سنگين و لش .
طنين اين آب قندو بخور .
جرعه اي خوردم و حامي گفت :
پاشو برو تو اتاقت .
همين جا خوبه .
داروهات كجاست ؟
نمي دونم دست طناز بود .
حامي به اتاقم رفت و بايك بالشت و پتو برگشت و انها را روي كاناپه گذاشت و گفت :
بخواب .
چيزي به عنوان مقاومت در وجودم مرده بود ، خوابيدم و سردي تنم با گرمي پتو به جنگ برخواست .
***
طنين جان ... طنين .
به سختي پلكهامو باز كردم و چهره طناز كم كم واضح شد .
پاشو اينو بخور .
ليوان رو جلوي دهانم گرفت بوي تندي داشت ، صورتم را برگرداندم و گفتم :
اين چيه ؟
جوشانده ، بانو درست كرده .
بوي بدي ميده .
بخور برات خوبه .
بيشتر از دو قاشق نتوانستم بخورم ، تلخ و بد مزه بود . ليوان را كنار گذاشتم و گفتم :
نمي خورم ، حالمو بهم مي زنه .
افسانه جون در حالي كه هستي رو تو آغوشش تكان مي داد گفت :
چون معده ات خاليه ، طناز جان يه لقمه براش بگير ته گيري كنه و ضعف دلشو بگيره .
ميلم به هيچي نمي كشه .
اينطوري كه نمي شه .
نگاهم به تابان افتاد كه مغموم و گرفته داشت نگاهم مي كرد ، دستم را از هم باز كردم و گفتم :
داداش گلم بياد اينجا ببينمش .
بلند شد و كنارم نشست ، دستم را دورش حلقه كردم .
طنين ، منو دوست داري ؟
آره به اندازه دنيا .
پس به خاطر من يه چيزي بخور ، مي ترسم ... مي ترسم تو هم مثل مامان ...
ا تابان ، اين چه حرفيه .
طناز ! ... داداشي تا تو رو دارم نمي ميرم .
برات سوپ بيارم .
به چشمان شفافش نگاه كردم چقدر زود يتيم شد ، حالا نه پدر داره و نه مادر كه براش مادري كنه .
بخار سوپ كه به بينيم خورد به خودم اومدم ، تابان قاشق رو جلوي دهنم نگه داشته بود .
بخور ديگه .
بي ميل دهانم را باز كردم ، اما بيشتر از چند قاشق نتوانستم بخورم .
نمي تونم بخورم ، سير شدم .
تو كه چيزي نخوردي .
تابان جان چون خواهرت چند روزه غذا نخورده معده اش كوچيك شده ، حالا بيا اين دختر بد اخلاق رو از من بگير كه دايي تابانشو مي خواد .
افسانه جون جاي تابان رو كنارم گرفت و در صدد دلجويي برآمد .
طنين جان ، غم مادر خيلي سخته ميدونم چون من هم اين دردو كشيدم اما تو بايد مقاوم باشي به خاطر تابان ، اين بچه كم غم مادر نداره كه غم تو هم اضافه شده . من فكر مي كردم تو دختر محكمي هستي ، حالا ديگه اميد طناز و تابان به توئه ، پس بلندشو روي پاهات بايست .
طناز ساكت روبروم نشسته بود و داشت به حرفهاي مادر شوهرش گوش مي داد ، سخت بود اما بايد مي پرسيدم .
مامان ...
طنين خواهش مي كنم .
من همين حالا مي خوام بدونم طناز ، تا الان هم دير شده .
طناز نگاهي پرسشگر به مادرشوهرش انداخت و گفت :
پرستار مامان ، بعد از ظهر ميره مامانو براي خوردن دارو بيدار كنه كه مي بينه ... مامان تو خواب سكته كرده بود .
اي كاش پيشش بودم ... من غفلت كردم .
اين چه حرفيه دخترم ، تو خواب براش اين اتفاق افتاده و تو اگر هم بودي كاري از دستت بر نمي آمد . يادت باشه عمر دست خداست .
بلند شدم و گفتم :
من ميرم بخوابم .
تلو تلو مي خوردم اما دست كمك طنازو رد كردم ، به اتاق مامان رفتم و روي تختش خوابيدم
نظرات شما عزیزان: